یه مدت بود که خیلی از شلوغی و همهمه شهر و زندگی خسته بودم همش دنبال یه جای دنجو خلوت میگشتم تا چند ساعتی از تنهاییو سکوت لذت ببرم .
برنامه ریزی کردم روز دوشنبه بیخیال کار و بیرون رفتن از خونه بشم و از تنها بودن توی خونه لذت ببرم ،چنتا از آلبومهای قدیمیو پیدا کردم و کنار گذاشتم بستنی خریدمو توی فریزر گذاشتم و شب قبل پختو پز فردا را کردم که دیگه حسابی یه جشن یک نفره واسه ی خودم بگیرمو خستگی این مدتو بدر کنم .......
امروز دوشنبه ست و الان که دارم این مطلبو تایپ میکنم به وقت گرینویچ دقیقا 35 دقیقه ست که دختر همسایه بالایی توی پاگرد پله ها به دنبال پدر جانش ندای من بابا را میخوام و بابا بیا منو ببر و سر داده و انقدر فشار به تارهای صوتیش میاره که حتی توی آخرین اتاق خونمون هم صداش به وضوح داره میاد....
و چه صبری این مادر گرامی داره که حتی نمیاد با منطقو حرف ، قربون صدقه یا هر استراتوژی دیگه ای ما را از دست این صدای ناهنجار نجات بده ؟
الان که فکرشو میکنم چقدر دلم برای ترافیک و صدای همهمه خیابونا ،از همه مهمتر نفس کشیدن توی هوای آلوده شهرم تنگ شده و به مراتب برای من قابل تحمل تر از این جیغ و فریاده....
شاید این اتفاق باید میافتاد تا قدر نعمتهایی که در اطرافمه را بهتر بدونم و انقدر احساس خستگی نکنم .
ارادتمند :م طوقیان
مثل کبوتران شما گرچه می پرم آنها کبوترند من از جنس دیگرم
دیوارها فضای دلم را گرفته اند دیگر هوای پر زدن افتاده از سرم
گاهی برای بال زدن آسمان کم است یا صحن قدس باید و یا گنبد حرم
آقای من ببخش اگر بال من شکست بر من مگیر خرده اگر کم میاورم
این روزها ببخش اگر دیر میرسم گاهی اسیر خانه و فرزند و همسرم
مثل کبوتران شما نه هنوز نه مانده ست تا قبول کنی یک کبوترم