نگاه کن
بی شمار تله چیده اند
این مردمان رهگذر
باورهایم را دزدیدن
آرزوهایم را بلعیدن
رویاهایم را پوشیدن و رفتن
چون باد،در باد،با باد
و من خیال می کردم،خیال
که عشق، عشق می آفریند
از آواز مضحک دوستت دارم هایشان
لابلای تکه های تنها شدنم
قدم قدم باریدم و حسی احساسم نکرد
باز خیال می کردم، خیال
که عشق، عشق می آفریند
حال تو آمدی
و هوس اعتمادی دوباره در من
و خیالی دوباره که عشق، عشق می آفریند
این بار، فقط همین یکبار
خیال نباش
خیال نباش
شاید یک روز باهم از این شعر رفتیم...