سالیان

سالیان

خدایا ما را سرشار از آرامش خود کن
سالیان

سالیان

خدایا ما را سرشار از آرامش خود کن

از شنیدن این خبر گریه م گرفت ، بغضی همراه با عذاب وجدان گلومو فشار میداد.

دبیر عربی دبیرستانم فوت کرده بود ،ناخودآگاه به سمت آلبوم عکسهای مدرسه کشیده شدم .

در زیر لبخند ملیحو صورت چروک خوردش ، چه نگاه بزرگوارانه ای داشت ..

همیشه عادت داشت توی کتابش معنی لغات و متنها و جواب سوالاتو مینوشت ،  

 

قد کوتاهی داشت و وقتی کسیو برای درس پرسیدن صدا میزد بخاطر گوشهاش که سنگین بود 


کنارش می ایستاد و ماها چقدر جسورانه سرک میکشیدیم و از روی کتابش جواب سوالاتو 


معنی عباراتو میخوندیم و بچه ها که ریز ریز میخندیدند .

گاهی یکی دوتا بچه های آخر کلاس نشین ،از پنجره کوتاه کلاس یواشکی بیرون می رفتن  

 

واز بوفه مدرسه خرید می کردند و دوباره از پنجره وارد کلاس میشدند ، 


همیشه از آخر کلاس صدای خش خش چیپس و پفک و بوی تنقلاتو میوه به هوا بود !!

با خودم میگم اون روزها شاید و قطعا تمام شیطنتهای ما را میدید و می فهمید و چه بزرگ منشانه به روی ما نمی آوورد ...

گوشهاش ضعیف بود شامش که مشکل نداشت ...

درسشو می داد و می پرسید و با اون صدای آروم و موقرش برامون آرزوی موفقیت میکرد ، 

 

 کت کچیشو برمی داشت و از کلاس بیرون می رفت ...

چشامو میبندم و ریتم صدا و حرفاشو توی ذهنم مرور میکنم ...

خدایا به پاس لحظه لحظه وقت و عمرش و کلمه کلمه ای که به ما آموخت بهش اجر بده و در اعلا علیین پذیراش باش  

 هر روز میتونه روز معلمو استاد و مادر و پدر و.....تمام کساییکه برای ما و به ثمر رسیدن ما تلاش کردن باشه ..

پس تمام قد به احترامشون می ایستم و دستشونو از راه دور میبوسم ...

 

پی نوشت: 

  این مطلبو میخواستم 13 اردیبهشت و روز معلم بنویسم ، ولی خب از آدم پرمشغله و گرفتاری مثل من  انتظار on time  بودنو نباید داشت ....  

 

ارادتمند :م طوقیان

Www.salyan.blog sky.com

کتابها چه می گویند ؟؟       

 

 

کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی را ورق میزدم ...

 جایی از کتاب نوشته بود روزگار همیشه بر یک پاشنه نمی ماند ، روز و شب دارد ،

روشنی دارد ، تاریکی دارد ، کم دارد ، بیش دارد ..

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ، تمام میشود ، بـــــــهار می آید ...

دیدم گوشه همین صفحه نوشته ام از یک جایی به بعد ، حال آدم خوب نمیشود !!

حرفم را پس گرفتم ....

خط زدم جمله خودم را ..

اصلا همانی که دولت آبادی گفته ، از یک جایی به بعد آدم آرام میشود بزرگ میشود بالغ میشود .

و پای تمام اشتباهاتش می ایستد سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد؟!

دنبال مقصر نمیگردد قبول میکند گذشته اش را ، انکار نمیکند آنرا ، نادیده اش نمیگیرد

حذفش نمیکند ، اجازه میدهد هرچه هست هرچه بود در همان گذشته بماند

حالا باید آینده را ساخت از نو ، به نوعی دیگر ...

یاد میگیرد زندگی یک موهبت است ، غنیمت است ، نعمت است

قدرش را بداند و آن را فدای آدمهای بی مقدار نکند ..

همه اینها را که فهمید  آرامشی می آید می نشیند گوشه دلش در روح و روانش ...

اینجای زندگی همان جایی ست که دولت آبادی گفته :

اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خوب می شود....

دعا میکنم همگی ما بزرگ شویم و زندگیمان همانی شود که باید ...  

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

با سلام به دوستان و همراهان عزیزم  

یه خواهش از شما دارم : 

شاید این شعر زیبا و دلنشینو  بارها شنیده باشید  

اما یکبار دیگه با تامل بخونید و حضور خدا و آرامشو  

توی تک تک کلمات و جملاتش  حس کنید .... 

  

در سمت توام

دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران

روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...

هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند

یاد تو کوران می کند ...

هر اسم تو را که صدا می زنم 
ماه در دهانم هزار تکه می شود ...

کاش من همه بودم
کاش من همه بودم

با همه دهان ها تو را صدا می زدم ...

کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ...

تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است

زندگی با توست

زندگی همین حالاست...
زندگی همین حالاست...