سالیان

سالیان

خدایا ما را سرشار از آرامش خود کن
سالیان

سالیان

خدایا ما را سرشار از آرامش خود کن

1 -  دستانت را به من بده و با خاطراتم قدم بزن ...  

 

امتحانات  ترم دوم دانشگاه بود.درسو بچه داریو کار و هزار تا مشغله دیگه ، باعث شده بود که از هر درسی فقط  15-10صفحه بیشتر نتونم بخونم و دلم به  

  

فرجه  امتحانا خوش بود ...

اوضاع خوب داشت پیش میرفت و تقریبا کتابها را البته با شب زنده داری توی زمانش تموم میکردم و امتحانامو خوب پاس می کردم .

تا اینکه رسید به امتحان آخر و درس کتابخانه و کتابداری ...

یه کتاب 480صفحه ای که خط به خطش نکته داشت و استاد عزیزم دکتر شعبانی که علاوه بر رو در وایسی شدیدی که پیشش داشتم ،   

انقدر سرکلاس من و سخت کوشیمو به رخ بچه های دیگه میکشید که لاجرم باید هر طور بود نمره خوبی از درس میگرفتم .

5 روز فرصت داشتم و وقتی کتابو باز کردم ودیدم فقط 15 صفحه اولشو خوندم که اونم چیزی ازش توی ذهنم باقی نمونده ، دود از سرم بالا رفت ...

اتاقم پر از جزوه و کاغذ بود و بچه م که روی اونا سینه خیز میرفت و غافل میشدم پاره میکرد ...

شب تا صبح چمپاتمه زده بودم روی کتابا و صبح تا شب پای گاز ، بچه به بغل و با هر مصیبتی بود ...

شب قبل از امتحان بود چشمام التماسم میکرد تا نیم ساعت بخوابم ..

توی این چند شب شاید بگم 6-5ساعت بیشتر نخوابیده بودم و شاید شما هم تجربه خوابیدن روی جزوه کف اتاق و همش خواب درسو امتحانو دیدن را داشته باشید ...

صبح امتحان  نذرو نیاز می کردم که خدایا هر طور هست یه نمره آبرو مندانه بگیرم .حال چندان خوبی نداشتم بیخوابیو هولو اضطراب فشارمو انداخته بود ..

توی حیاط دانشگاه بچه ها مشغول ردو بدل کردن اطلاعات بودن ،،

از کنارشون با سرعت رد شدم چون حس میکردم هارد مغزم انقدر تکمیله که اگه اطلاعات اضافی واردش بشه هنگ میکنه ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد